نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم
که دیبا گر بپوشی سایه ات بر آفتاب افتد
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه
ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مه روئی
که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی
که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او
معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد